۱۳۸۵ دی ۲۷, چهارشنبه

Despair at the start of the century

يه مدتي دوباره اين سوال که هدف، مفهوم و راز زندگي (کردن) چيه؟ برام جدي شده. اينکه اين از کجا دو مرتبه پيداش شده رو دقيق نمي­دونم ولي شايد يه دليلش اين باشه که، به نظر آدما وقتي احساس خوشبختي مي­کنند کمتر به سوالات ازلي اينچنيني مثل راز زندگي، خوشبختي، عشق و مرگ فکر مي­کنن. شايدم به قول "پيروز"، شب امتحان يا آخراي پايان­نامه يا موارد مشابه آدم به کشف و شهود مي­رسه، در وادي فلسفه و عرفان سير مي­کنه يا واله و شيدا ميشه (کاش اين کشف و شهود باقي بمونه شايدم نسيان و فراموشي لازمه). شايدم سرگشتگي حاصل از مواجه با انواعي از موضوعات ديوانه­کننده در زندگي هر روزه، مثل تضادهاي بين سنت و مدرنيته که بايد يه­جوري ما در رفتارها هر دو را ... و ... ،
آشفتگي، سرگشتگي، ترديد و بلاتکليفي آدم در ابتداي قرن 21 *
خلاصه اينکه دوباره يه مدته به اين فکر مي­کنم که اصلا چرا زندگي مي­کنم؟ هدف از زندگي چيه؟ آيا هدف از زندگي رسيدن به آرامشه؟ چقدر بايد دنبال اين آرامشه بدوييم و کي احتمالا بهش مي­رسيم؟
"Being a refugee is an internal condition more than an external one"*
يه باري، شايد اولين باري که حسابي پيگيري­اش کردم، که جدي با اين موضوع ديگر شده بودم، اوايل دبيرستان، يادمه با "اميد معظم" صحبت کردم. از کسي­هايي که اون موقع من باهاشون در اين مورد صحبت کردم و همسن خودم نبودن، و اختلاف سن­شان با من از يک نسل کمتر بود، يادمه او بهترين جواب را داد: زندگي مي­کنيم تا بيابيم، ببينيم، پيدا کنيم، براي چه زندگي مي­کنيم! شايد مي­خواست به من يه جوري بگه خيلي دنبال دليل موجه نگردد يا اينکه ميل به شناخت و آگاهي بيشتر هدف از زندگي ماست.

الان، حدود يک دهه بعد از آن زمان، فکر مي­کنم به نظرم زندگي مي­کنيم تا به آرامش بيابيم، به آرامش برسيم!
فقط سوال و ابهام بزرگي که خيلي جدي بلافاصله خودشه نشون مي­ده اينه­ که: چقدر ديگه بايد رفت و تا کجا بايد
رفت و به کدام سمت تا به اين آرامشه رسيد؟ چند گام ديگر بايد برداريم تا به آرامش برسيم؟
"We've passed the borders but we're still here. How many frontiers do we have to pass to get home?"*

آيا اصلا گام برداشتن­هاي ما به سمت رسيدن به آرامشه يا گاهي داريم در جا مي­زنيم؟ يا نه اصلا داريم هي از رسيدن به آرامش دور و دورتر مي­شيم؟
** اشکال اساسي اينه که تو درگيري با اين موضوعات، پايان­نامه و گذشتن ازمهلت هاي
مختلف، استاد دودر و سيستم لعنتي و ديوانه­کننده، فکر اينکه دو ماه ديگه سربازي
يا نه، و هزار تا چيز ديگه، با هم قاطي شده. تازه بايد براي يه عده زيادي هم نقاب به چهره بزني و بازي کني! چون اگر به نظرشون تو عادي نباشي، ... .

و اينقدر اين مزخرفات حاشيه درگيري ذهني الکي بوجود ميارن که در نهايت شايد چند صد، هزار گام از آرامش دور مي­شي. همه­اش هم با اين توجيه که آره اينها رو تحمل مي­کنم که يه موقعي تو آينده ...

مدته طولاني­ايه شنيدن موسيقي زيبا به من اين حس­ رو مي­ده که به جا گذاشتن يک اثر تاثيرگذار هم مي­تونه هدف نهايي، غايي، زندگي آدم باشه، در مورد فيلم سينمايي جالب و تاثيرگذار هم همين­طور، البته کتاب هم، يعني به نظرم مي­ارزه زندگي يک آدم به بوجود آوردن يک موسيقي، فيلم و يا کتاب تاثيرگذار که باعث بشه يکي، يک جاي دنيا ميزان، مقدار شناخت و آگاهي­اش از خودش يا زندگي يا هر چيز ديگه يک خورده بيشتر بشه!

"در شگفتم از کسي که دنبال گم شده­اي مي­گردد،
اما عمري دنبال خود گم شده­اش نمي­گردد" علي (ع).
نمي­دانم ولي احتمالا
Even 26 year were not nearly enough to …
و سوال همچنان باقي و اصلي
تا به کي بايد رفت
پي­نويس­ها: 1. کاش به جاي کلي مزخرفات که توي انواع مقاطع تحصيلي به خوردمون مي­دادن يه ذره حرف حساب در مورد اين چيزها مي­زدن، آموزش رياضي به خوره تو سرمون.
2. فکر کنم باز هم يه سري موضوع رو با هم قاطي کردم و بهشون نگاه فلسفي کردم.
3. يدفعه براي اين پست موضوع رو خيلي جدي گرفتم، شايد، به علاوه احتمالا متن آشفته است و ترتيب منطقي شايد مناسب نباشه ولي خوب فعلا اين منم!
فيلم "گام معلق لک لک" از تئو آنجلو پلوس همين را براي آدم­هاي انتهاي قرن 20 ام*
تصوير کرده، نااميدي در پايان قرن را.
"The Suspended step of the Stork "
«Angelopoulos, like the journalist, goes after a story, dares to lift one leg in an exercise of 'what if,' and returns with images... that force us to meditate, in a clearer light, on the concept of borders and the territories - geographical, cultural, political, and personal - they lock in and out.»
Andrew Horton
**deadline, or may be deathline

هیچ نظری موجود نیست: