پيش نوشت: از اين بعد دوست خوبي، با امضاي نفر دوم nafar dovom، در اين وبلاگ گاه گاهي بسته به وقتش مي نويسد.
بر خلاف علاقه شديد فعلي من به شخصي نويسي، او احتمالا بيشتر اجتماعي بنويسد. اين متن پايين که يک هفته اي است دستم رسيده ولي درگيري نگذاشت پست شود.
بايد تلاش کنم تا من هم حداقل هفته اي يکبار يک مطلب منسجم و فکر شده بنويسم، هر چند نوشتن سردستي برايم خيلي جذابيت دارد.
___________________
گلهایی که در جهنم می رویند
این عنوان کتابی است از محمد مسعود که هیچ وقت نخواندمش. اما عنوانش چنان با تجربه ای که من از زندگی در این کشور دارم می خواند که مثل برچسبی به ذهنم چسبیده. در جامعه ای زندگی می کنیم که به قول بامداد شاعر مزد گورکن از آزادی آدمی افزون است.
او به حقوقش به خوبی واقف بود. او می دانست که در حقش در این جامعه تبعیض روا داشته می شود. او نمی خواست که چنین باشد. او نمی خواست که در حق هیچ کس چنین تبعیضی روا داشته شود. پس بلند شد و کاری کرد و با دیگرانی که بلند شده بودند تا کاری کنند، همراه شد. اما آنگاه که کاری آغاز کرد و از دیگران خواست که به او به خاطر خودشان، حتی فقط به خاطر خودشان، کمک کنند، خوابها آشفته شد. خوابیده ها از اینکه حس می کردند کسی بیدار است هراسان بودند. پس او را به زیر کشیدند تا کسی نقش یک غریبه را در خانه ای که برای خود ساخته بودند بازی نکند.
مرام آنها این بود که خودخواه باشند. کوته بینانه حتی از این جهت که نمی دانستند در دراز مدت به سود آنهاست که فرصتهای رشد برای همه برابر باشد و آدمها نیروی خود را نه بر علیه هم که برای ساختن دنیا مصروف دارند. یا شاید از پس تجربه ای تلخ پس از لختی بیداری به خوابی عمیق فرو رفته بودند و دیگر به این وضع عادت کرده بودند. اخلاق آنها همه در خود خواهی خلاصه می شد. نباید کاری می کردند مگر اینکه همین الان و شدیداً از آن سود می بردند و اگر چنین بود دیگر مهم نبود دیگران چه می شوند. همین مجوز اول و آخر بود. کیش آنها کیش بی اخلاقی بود.
وقتی چیزی کیش می شود دیگر پیروانش مخالفت با آن را بر نمی تا بند. آنها نمی پذیرند که کسی باورهایشان را به چالش بکشد. پس خوابیده ها او را مسخره کردند، به او دستور دادند که بخوابد و وقتی این چیزها کارگر نیافتاد، برای او پشت پا گرفتند و او را بر زمین زدند. کاغذهایش را پاره کردند، او را تحقیر کردند و باز به او هشدار دادند که بخوابد تا آنها از زبونی خود شرمسار نگردند. او گلی بود که در جهنم می رویید. او آنها را که بر زمینش زدند دوست می داشت و فکر نمی کرد که روزی آنها خصم او شوند. او به آتشی که در افق شعله کشیده بود نگاه می کرد و نمی دانست که این شعله از همان هیزمهایی است که او آنها را دوست دارد. همان خوابیده ها.
آری زندگی او و خیلی ها مثل او، حکایت گلهایی است که در جهنم می رویند و باز به قول بامداد شاعر در برابر تندر می ایستند، خانه را روشن می کنند و می میرند. اما تا کی باید آنها گلهایی باشند که در جهنم می رویند؟ تا کی باید برادر، ما، من و تو هیزم این جهنم باشیم جای اینکه گلی باشیم؟ برادر حیرانت نمی کند قابیل برادر خود شدن؟
جستن، یافتن و آنگاه به اختیار برگزیدن / و از خویشتن خویش بارویی پی افکندن
چنان که بامداد می گوید و من می گویم گلی شدن و در کنار گلهای دیگر چندان در جهنم روییدن که دیگر جایی برای آتش نماند. آیا این بیشتر به صلاح نیست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر