این پست از وبلاگ افکار برایم، امروز خیلی مفید بود، نکته هایش حساب شده نوشته شده اند
لازم است بدانید: نبمه ماراتن تقریبا ۲۱ کیلومتر است. برای دویدن نیمه ماراتن باید ماهها تمرین کرد. برای من تجربه خیلی مهمی بود و گفتم چیزهایی را که یادگرفتم اینجا بنویسم که هم خودم یادم بمونه و هم با شما شریک بشم. این متن شسته رفته اینجا هم تحت تاثیر خوندن وبلاگ های پرستو و آیداست که من هردفعه میخونمشون یکی دو ساعتی جو آئین نگارشی میگیردم.
اولین نکته ای که یادگرفتم این بود که ذهنیت از همه چیز مهمتر است. حتی در امری مثل دویدن. من خیلی از آدمها را میشناسم که خیلی خیلی از من ورزشکار تر هستند اما تا به حال نیمه ماراتن ندویده اند و مطمئنم خیلی هاشان تا آخر عمر هم جرات دویدنش را پیدا نخواهند کرد. امروز من یک دونده ماراتن هستم و آنها نیستند.
دوم٬اگر صادقانه بهترین تلاشی را که میتوانی انجام دهی نه حسرت کسی را میخوری و نه خودت را با کسی مقایسه میکنی. برای من دویدن نیمه ماراتن سه ساعت و دوازده دقیقه طول کشید. در همان مسابقه آدمهایی بودند که مثل باد از کنار من گذشتند و من برای اولین بار بعد از مدتها دیدم که اشکالی نداشت. به نظر میاید اگر مقایسه ای هست و شرمندگی ای در درون برای این نیست که از دیگران عقب مانده ایم...برای این است که از خودمان عقب مانده ایم. اگر نهایت تلاشت را بکنی انگار که ظرف روحت را پرکرده ای و دینت را ادا کرده ای. این چنان آرامشی به آدم میدهد که من الان میدانم برای تجربه اش حاضرم در خیلی از ابعاد زندگیم خیلی زحمت بکشم...فقط برای اینکه بتوانم به خودم بگویم " من هرچه میتوانستم انجام دادم".
سوم٬به نظرم می آید که پذیرش آنچه در زمان حال هستیم از سخت ترین کارهای روزگار است. یکی از مهارتهاییست که اگر میخواهم که بتوانم در حال "حضور" داشته باشم باید یاد بگیرم. وگرنه حتی در معدود لحظه هایی هم که موفق به حضور میشوم از آنچه میبینم رو برمیگردانم و به دامن گذشته یا آینده پناه میبرم... اگر میخواهم بتوانم که نه در حسرت گذشته ای باشم که میبایست اتفاق بیفتد و نه در آروزی آینده ای که میخواهم اتفاق بیفتد باید یاد بگیرم که ببینم کجا هستم و قبولش کنم. ممکن است جاهایی مطابق میلم نباشد یا حتی خجالت زده ام کند اما تا زمانی که نبینم کجا ایستاده ام نمیتوانم قدم بعدی را بردارم...فقط میتوانم راجع به برداشتنش فکر کنم و حرف بزنم. آدم برای دویدن باید بتواند خاک زیر پایش را حس کند.
چهارم٬ اگر یاد بگیرم کمی به خودم زمان بدهم و از قدم اول خودم را نقد و سرزنش نکنم آنوقت کارها خیلی سریعتر انجام میشود و احتمالا خیلی زودتر از زمانی که آن صدای سرزنش کننده هم میترسید به نتیجه میرسد. من فکر میکردم مرداد ماه ممکن است بتوانم مسابقه بدهم اما ثانیه ای که به جای فکر کردن به آن شروع به تمرین کردم آرامش حکمفرما شد و به جای مرداد به مسابقه اردیبهشت هم رسیدم. اگر کمی زمان به خودت بدهی خیلی از زمانی را که بابت غر زدن و دلشوره تلف میکردی صرفه جویی خواهی کرد.
پنجم٬ آدمیزاد بالاخره محدودیت دارد. اما واقعیت این مرزها خیلی خیلی وسیعتر از آن چیزی است که در ذهن ماست. زمین مال ماست اما خودمان را محدود به اتاق کرده ایم.
ششم٬ همه این بالایی ها را میدانی اما بعضی روزها غمگین و بی حوصله و کم کاری...اشکالی ندارد. آدم بی نقص مرده اش بهتر است...کاری دیگر ندارد که در این دنیا. دوباره شروع کن. دوباره خراب کردی...برو یک بستنی بزن به بدن و امروز را مرخصی بگیر و فردا دوباره شروع کن.
هفتم٬ کلیشه است اما میگویم...مسیر از نقطه پایان مهم تر است. مسیر زندگی است و نقطه پایان فقط یک لحظه. آدمیزاد باید کاری را کند که دوست دارد و برایش معنی دار است. "طعم شیرین موفقیت" آنوقت در حین طی مسیر هم زیر دندان آدم است. راستش این است که برای من لحظه گذشتن از خط پایان حتی یک دهم آن روزهایی که تمرین میکردم هم شیرین نبود. آن یک لحظه گذشتن از خط پایان را نمیشود با آنقدر که من در حین تمرین خاطره ساختم مقایسه کرد. در همین راستا٬ حیف عمر است که آدم به تلخی بگذارند به امید اینکه انتهایش نقطه شادی باشد.
اولین نکته ای که یادگرفتم این بود که ذهنیت از همه چیز مهمتر است. حتی در امری مثل دویدن. من خیلی از آدمها را میشناسم که خیلی خیلی از من ورزشکار تر هستند اما تا به حال نیمه ماراتن ندویده اند و مطمئنم خیلی هاشان تا آخر عمر هم جرات دویدنش را پیدا نخواهند کرد. امروز من یک دونده ماراتن هستم و آنها نیستند.
دوم٬اگر صادقانه بهترین تلاشی را که میتوانی انجام دهی نه حسرت کسی را میخوری و نه خودت را با کسی مقایسه میکنی. برای من دویدن نیمه ماراتن سه ساعت و دوازده دقیقه طول کشید. در همان مسابقه آدمهایی بودند که مثل باد از کنار من گذشتند و من برای اولین بار بعد از مدتها دیدم که اشکالی نداشت. به نظر میاید اگر مقایسه ای هست و شرمندگی ای در درون برای این نیست که از دیگران عقب مانده ایم...برای این است که از خودمان عقب مانده ایم. اگر نهایت تلاشت را بکنی انگار که ظرف روحت را پرکرده ای و دینت را ادا کرده ای. این چنان آرامشی به آدم میدهد که من الان میدانم برای تجربه اش حاضرم در خیلی از ابعاد زندگیم خیلی زحمت بکشم...فقط برای اینکه بتوانم به خودم بگویم " من هرچه میتوانستم انجام دادم".
سوم٬به نظرم می آید که پذیرش آنچه در زمان حال هستیم از سخت ترین کارهای روزگار است. یکی از مهارتهاییست که اگر میخواهم که بتوانم در حال "حضور" داشته باشم باید یاد بگیرم. وگرنه حتی در معدود لحظه هایی هم که موفق به حضور میشوم از آنچه میبینم رو برمیگردانم و به دامن گذشته یا آینده پناه میبرم... اگر میخواهم بتوانم که نه در حسرت گذشته ای باشم که میبایست اتفاق بیفتد و نه در آروزی آینده ای که میخواهم اتفاق بیفتد باید یاد بگیرم که ببینم کجا هستم و قبولش کنم. ممکن است جاهایی مطابق میلم نباشد یا حتی خجالت زده ام کند اما تا زمانی که نبینم کجا ایستاده ام نمیتوانم قدم بعدی را بردارم...فقط میتوانم راجع به برداشتنش فکر کنم و حرف بزنم. آدم برای دویدن باید بتواند خاک زیر پایش را حس کند.
چهارم٬ اگر یاد بگیرم کمی به خودم زمان بدهم و از قدم اول خودم را نقد و سرزنش نکنم آنوقت کارها خیلی سریعتر انجام میشود و احتمالا خیلی زودتر از زمانی که آن صدای سرزنش کننده هم میترسید به نتیجه میرسد. من فکر میکردم مرداد ماه ممکن است بتوانم مسابقه بدهم اما ثانیه ای که به جای فکر کردن به آن شروع به تمرین کردم آرامش حکمفرما شد و به جای مرداد به مسابقه اردیبهشت هم رسیدم. اگر کمی زمان به خودت بدهی خیلی از زمانی را که بابت غر زدن و دلشوره تلف میکردی صرفه جویی خواهی کرد.
پنجم٬ آدمیزاد بالاخره محدودیت دارد. اما واقعیت این مرزها خیلی خیلی وسیعتر از آن چیزی است که در ذهن ماست. زمین مال ماست اما خودمان را محدود به اتاق کرده ایم.
ششم٬ همه این بالایی ها را میدانی اما بعضی روزها غمگین و بی حوصله و کم کاری...اشکالی ندارد. آدم بی نقص مرده اش بهتر است...کاری دیگر ندارد که در این دنیا. دوباره شروع کن. دوباره خراب کردی...برو یک بستنی بزن به بدن و امروز را مرخصی بگیر و فردا دوباره شروع کن.
هفتم٬ کلیشه است اما میگویم...مسیر از نقطه پایان مهم تر است. مسیر زندگی است و نقطه پایان فقط یک لحظه. آدمیزاد باید کاری را کند که دوست دارد و برایش معنی دار است. "طعم شیرین موفقیت" آنوقت در حین طی مسیر هم زیر دندان آدم است. راستش این است که برای من لحظه گذشتن از خط پایان حتی یک دهم آن روزهایی که تمرین میکردم هم شیرین نبود. آن یک لحظه گذشتن از خط پایان را نمیشود با آنقدر که من در حین تمرین خاطره ساختم مقایسه کرد. در همین راستا٬ حیف عمر است که آدم به تلخی بگذارند به امید اینکه انتهایش نقطه شادی باشد.
۱ نظر:
زیبا بود...
ارسال یک نظر