۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

بله، برای ما گویا هنوز اول کار است


پستی با تیتر گریه ها باید کرد از مسعود بهنود
اول باری که در تظاهراتی حاضر شدم، دور از چشم مدرسه و خانواده پانزده سالم بود. دبیرستان بودم، می خواستم داخل بزرگ ها باشم، اما وقتی رسیدم به میدان بهارستان دیدم موج موج بچه های دبیرستانی مثل من در کنار معلمانشان راه می روند و شعار می دهند. اعتصاب معلمان بود. دقایقی بعد صدای گلوله بلند شد. و صدا برخاست که مردم کشته شده اند. من بی پناه و بی تجربه مانده بودم انگار یکه و تنها رها شده در اقیانوسی.

صدای گلوله بلند بود، و انگار در سرم می کوبید. غرور و شادمانی حاصل از بزرگ شدن و با هم شدن، همراه شدن گرمائی در جانش انداخته بود که در لحظه ای جای خود را به سرمائی زمهریری داد. مانند کاهی سبک شده بودم و با هر موج به این سو و آن سو می رفتم که ناگهان تابلو عکاسی مهتاب در برابرم مانند آبگیری در کویر ظاهر شدم همین هفته قبل در آن جا عکسی گرفته بودم. از لای در که باز بود به درون خزیدم. از پله ها نامطمئن بالا رفتم، کسی نبود. عکاسی خالی بود و عکس ها منجمد زیر شیشه های عکاسی. روی تنها صندلی موجود نشستم و حتی جرات رفتن به کنار پنجره را نداشتم. نمی دانم چند دقیقه گذشت. به صدائی از جا پریدم رتوشور عکاسی بود که همیشه او را در حالی می دیدم که با یک قلم مو نازک روی نگاتیف ها داشت رتوش می کرد. نگاه پرسنده ام به من دوخته شد. دیگر نفهمیدم چه شد.

وقتی به خود آمدم در تاریکخانه روی زمین افتاده بودم و پسرکی هم سن و سال خودم داشت نگاهم می کرد. از قرمزی چشمانش دانستم خودم به چه حالم . پرده کنار رفت نوری تابید به درون و روتوشور یک کاسه فلزی دراز کرد به طرف پسرش و گفت بخورید حالتان بیاید سر جایش. اما پسرک اول آورد جلو دهان من. شربت خنکی بود. سرکنگبین که یخ در آن غوطه ور بود و تا از گلویم پائین رفت بیخودی و ناگهانی و به صدایی بلند شروع کردم به گریستن. پسرک هم آمد نشست روی میز و پیشانی اش را چسباند به پیشانی من و او هم. دقایقی با هم گریستیم. جشن گرفتیم بالغ شدنمان را.

هنوز بعد چهل و هشت سال وقتی با دکتر حمید شکوه حرف می زنم خاطره آن روز در هر دومان زنده می شود. او که سی و چندی است در آمریکاست و پزشک میکروب شناس، هر گاه قصد شوخی دارد می گوید چه شربتی. و ابراز تعجب می کند که پدرش در آن گیرودار چنین شربتی از کجا آورد و بر لب ما تشنگان هراسان گذاشت.
آن زمان تازه پدرم بعد از سال ها از زندان فلک الافلاک خلاص شده و به زندگی برگشته بود. خیلی حرف نمی زد. با من به خصوص حرف زیادی نداشت برای زدن. آن روز غروب وقتی نگاهم کرد، بی آن که بداند چه روزی گذرانده ام، فقط وقتی چشمان پف کرده و از گریه سرخ شده ام را دید گفت این هنوز اول کارست. گریه ها باید کرد.

اما هر کس حق دارد از هر بار که اشک به چشم می آورد وقتی به خانه بر می گردد، یادگاری برای خود نگاه دارد، نه خشم و نه نفرت، بلکه یادگاری تا از خاطرش نرود که هیچ قهرمانی مانع را با یک پرش نپریده، بارها و بارها باید پریدن.

از آن روز دیجور تکه کاغذی به یادگار دارم که نگاه داشته ام. کاغذ رسید عکاسی مهتاب است به تاریخ دهم اردببهشت 40 که مشخص می کند که باید روز 14 اردیبهشت برای گرفتن عکسم بروم. دو روز زودتر از پله ها بالا رفتم اما همین تکه کاغذ در جیب به ذهنم انداخت و شهامتم داد برای گذشتن از لای در.

از این روزها هم تکه کاغذی، پارچه ای سبز، یا هر چه دیگر، به یادگار نگاه باید داشت تا شما که جوانید یادتان نرود که پیش از شما نسل ها گریسته اند، بارها گریسته اند. برای شما هنوز اول کارست.

هیچ نظری موجود نیست: