او که به دنبال ما میدوید،
هفت، هشت سالی بیشتر نداشت، و حرفی نمی زد، با دختر هم سن و سالی که ما شب مهمان خانه زیبای روستایی شان بودیم، دوست بود. و فقط با او پچ پچ میکرد. پیراهن و شلوار نخی رنگ و رو رفته بر تن داشت و روسری همانندی بر سر، و همانند اکثر بچه های هم سن وسال روستایشان، صبح، دور و بر ماشین مان میچرخید و نگاهمان میکرد و همچون بسیاری از بزرگ سالانشان. با عبور از محوطه میانی روستا از آنجا خارج شدیم، و او شروع به دودیدن به دنبال ماشین کرد، آرام میرفتیم، از آیینه بغل و غبار شیشه پشت دیده میشد، به ما نرسید، شاید قرار بود نرسد، نایستادیم، شاید کاری داشت، شاید حرفی، شاید ......
دل تنگ بودم، روستای زیبایی در دل جنگل را ترک میکردیم. دل تنگ از آن زمان کوتاه ی بودن، دل تنگ از ترک کردن، از دست دادن، و یا بدست نیاوردن؛ آن خانه های رنگی با سقف های شیب دار سفالین، درختان خزه بسته مخملین، فضای مه آلود آرام، سبز و زیبا، و آدم های دل نشین، و غبطه میخوردم، به آن فضا، به آن آدم ها و زندگی ها
شاید او، آن دخترک نیز دل تنگ شده بود، و میدوید به دنبال راهی .......................................................
و شاید او، و یا خیلی دیگر از هم روستاییانش غبطه میخوردند .......................................................
او دیگر نبود که به دنبالمان میدوید، دل تنگی بود که می آمد، و حضورش همه جا پراکنده شده بود، از لا به لای نم های باران و مه تا سرخیِ آتش ذغال های مرد بلال پز و سفیدی دیوارها آمد و آمد، تا انتها آمد، تا اینکه در شلوغی خیابانها و زندگی تهران گم شد و ................
هفت، هشت سالی بیشتر نداشت، و حرفی نمی زد، با دختر هم سن و سالی که ما شب مهمان خانه زیبای روستایی شان بودیم، دوست بود. و فقط با او پچ پچ میکرد. پیراهن و شلوار نخی رنگ و رو رفته بر تن داشت و روسری همانندی بر سر، و همانند اکثر بچه های هم سن وسال روستایشان، صبح، دور و بر ماشین مان میچرخید و نگاهمان میکرد و همچون بسیاری از بزرگ سالانشان. با عبور از محوطه میانی روستا از آنجا خارج شدیم، و او شروع به دودیدن به دنبال ماشین کرد، آرام میرفتیم، از آیینه بغل و غبار شیشه پشت دیده میشد، به ما نرسید، شاید قرار بود نرسد، نایستادیم، شاید کاری داشت، شاید حرفی، شاید ......
دل تنگ بودم، روستای زیبایی در دل جنگل را ترک میکردیم. دل تنگ از آن زمان کوتاه ی بودن، دل تنگ از ترک کردن، از دست دادن، و یا بدست نیاوردن؛ آن خانه های رنگی با سقف های شیب دار سفالین، درختان خزه بسته مخملین، فضای مه آلود آرام، سبز و زیبا، و آدم های دل نشین، و غبطه میخوردم، به آن فضا، به آن آدم ها و زندگی ها
شاید او، آن دخترک نیز دل تنگ شده بود، و میدوید به دنبال راهی .......................................................
و شاید او، و یا خیلی دیگر از هم روستاییانش غبطه میخوردند .......................................................
او دیگر نبود که به دنبالمان میدوید، دل تنگی بود که می آمد، و حضورش همه جا پراکنده شده بود، از لا به لای نم های باران و مه تا سرخیِ آتش ذغال های مرد بلال پز و سفیدی دیوارها آمد و آمد، تا انتها آمد، تا اینکه در شلوغی خیابانها و زندگی تهران گم شد و ................
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر