۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

حتی اگر نباشی- برای قیصر امین¬پور

خیلی از شعر و شاعری سرم نمی­شود، شاعر معاصر هم چندان نمی­شناسم یادم نیست کی و کجا اولین بار از شعرهای قیصر امین­پور خوشم آمد. دیروز صبح، با شنیدن خبر ، بغض از ناکجا آمد.

فرصت خموشی
برخیز به خون دل وضویی بکنیم
در آب ترانه شستشویی بکنیم

عمر اندک و فرصت خموشی بسیار
تلخ است سکوت، گفتگویی بکنیم

حیف شد هی جرات دیوانگی کمتر و کمتر می­شود
در این زمانه پرداختن به شعر و شاعری و دل، دل بزرگی می خواهد
شعرهای عاشقانه ی معاصر کم اند ، در شعرهای او ولی


اگر عشق نبود
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟

بی رنگ تر از نقطۀ موهومی بود
این دایرۀ کبود، اگر عشق نبود

از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

در سینۀ هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟


می­دانم کلی خبر بد دیگه در جریان است ولی
سرا پا اگر زرد و پژمرده­ایم
ولی دل به پاییز نسپرده­ایم
-

فرقی نمی­کند
امروز هم
ما هر چه بوده­ایم، همانیم
ما باز می­توانیم

هر روز ناگهان متولد بشویم


پست وبلاگ مریم مومنی درهمین مورد
درد های من
گرچه مثل درد های مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است.
مردمی که چین پوستین شان
مردمی که رنگ روی آستین شان
مردمی که نام هایشان
جلد کهنه شناسنامه هایشان
درد می کند.
من ولی تمام استخوان بودنم،
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

۱۳۸۶ آبان ۶, یکشنبه

تا به کی در آرزو و حسرتیم؟

در میان شما کیست که صد گوسپند داشته باشد و یکی از آنها گم شود که آن 99 را در صحرا وانگذارد و از پی آن گم شده نرود تا آن را بیابد؟

بیشتر جذابیت متن بالا برایم به این دلیل بود که داره می گه بیشتر آدم ها در شرایط مشابه فکر چیزهایی هستن که از دست دادن تا چیزهایی که هنوز دارن. گویا این عادته در بشر
همیشه باید حواسمان باشد که چه چیزهایی دارم (داریم) که ممکن است به راحتی از دست شان بدهیم
+
اگر چیزهایی را از دست دادیم بهتر است باقی داشته هایمان را مراقب باشیم به جای افسوس و پیگیری بی نتیجه
-
من منتظر بود نظرها بیایند تا من بنویسم، ولی مثل اینکه بر عکس شد
ممنون سولوژن
***
آینه می پرسد امروز کیستم من
سه آلبوم از زیبا شیرازی را دارم هی گوش می کنم. چقدر بعضی از شعرها و اجرا ها شاهکار است و تاثیر گذار هم
***
یک ماهی ست سر کار می روم، به عنوان محقق، گاهی راضی ام و گاهی ناراضی
***
What we do here is nothing to what we dream of doing.
***
دو تا لینک
روناک صفارزاده در بازداشتگاه وزارت اطلاعات بسر می برد
من درد مشترکم
کی می شه بخشی از رویا هامان را در این(سر) زمین ببینیم؟

تا به کی در آرزو و حسرتیم؟

۱۳۸۶ آبان ۳, پنجشنبه

یک توضیح

در یکی از شماره های اخیر روز آنلاین، آدرس زیر، متنی که در دو پست قبلی آمده به عنوان متن این وبلاگ معرفی شده است
نسل سرگردان و فروپاشي نظام اخلاقي
وبگرد - چهارشنبه 25 مهر 1386 [2007.10.17]

هر چند متن هایپر لینک دارد و معلوم است از یک وبلاگ دیگر انتخاب شده
ولی شاید اشتباه از من بوده و باید به وضوح می نوشتم لینک مطلب پست دو تا قبلی، از وبلاگ
snapshot
است. به خاطر تنبلی عموما تنها به هایپرلینک دادن اکتفا می کنم.

۱۳۸۶ مهر ۲۸, شنبه

در میان شما کیست که صد گوسپند داشته باشد و یکی از آنها گم شود
*که آن 99 را در صحرا وانگذارد و از پی آن گم شده نرود تا آن را بیابد؟
نظرتون در مورد این متن چیه؟ یه چیزی توش برام جالب بود. برداشتمو ازش می نویسم یکی دو روز دیگه

*انجیل لوقا، باب 5، آیه ی 9
***
Memorable quotes forAwakenings (1990):

Mrs. Lowe: When my son was born healthy, I never asked why. Why was I so lucky? What did I do to deserve this perfect child, this perfect life? But when he got sick, you can bet I asked why! I demanded to know why! Why was this happening?

***
some dance to remeber,
some dance to forget

۱۳۸۶ مهر ۲۲, یکشنبه

There’s someone somewhere watching me

خیلی وقت است که موقع پر کردن فرم‌های رسمی، به مذهب که می‌رسم تردید می‌کنم. نه این که به هیچ چیز باور نداشته باشم، اما نمی‌دانم اسم این مجموعه عقایدی‌ که دارم چیست. نمی‌دانم می‌شود اسم مسلمانی یا هر چیز دیگری رویش گذاشت یا نه. راستش را بخواهید به اسمش هم اهمیت زیادی نمی‌دهم. به قول نزار قبانی، اسم‌ها، اسخف ما نحمله* هستند. به وجود خدا باور دارم؛ نه به اتکای دلایل خنده‌دار توی کتاب‌ها؛ حسش می‌کنم و این برای من کافی است. آدم‌ها را دوست دارم، بی‌هیچ تمایزی. سعی می‌کنم کسی را نرنجانم. مرز آدم‌ها برایم محترم است. اگر با کسی مشکلی داشته باشم، به سادگی کنارش می‌گذارم؛ اما دشمنی کردن را دوست ندارم. آدم جار و جنجال و هیاهو نیستم. آدم‌هایی که داد می‌زنند و رگ‌های گردن‌شان بیرون می‌زند، به خنده‌ام می‌اندازند. اگر بتوانم برای کسی کاری انجام بدهم، دریغ نمی‌کنم. کینه‌ی کسی را به دل نمی‌گیرم؛ می‌بخشم و فراموش می‌کنم.

۱۳۸۶ مهر ۲۱, شنبه

حسب حال

تظاهر نکن شادی وقتی از چشمهات غم می باره
مدتهاست شاد نیستم، در خانه مثل برج زهرمارم خوب نیست و خودم ناراضی ام ولی چه کنم
تنها زمانی که واقعا شادم وقت هایست که با دوستانم می گذرانم
چه خانه ی آرامش بخشی دارید
***
- برای زندگی سراغ آدم های اتو کشیده می روید
- نه، به دنبال بی مغزی مثل خودم هستم
***
در دیکشنری به صورت تصادفی برخوردم به کلمه ی اسکیزوفرنی
schizophernia: a kind of mental illness producing a loss of sense of what is true or real, and emotional difficulties, antisocial behavior etc.
چه قدر آشناست علایم بیان شده با حالاتی که من دارم
a loss of sense of what is true or real, and emotional difficulties, antisocial behavior
***
خواب دیدن های مغشوش و آشفته را هم چندسالی ست که دارم تحمل می کنم
خوابهایی بی ربط و با ربط شناور در گذشته آینده و حال
می خواهم به مقابله با این مشکلم بروم شاید با ورزش و برنامه ریزی برای زمان ها بشود
***
All we see or seem is but
a dream within a dream.
***
مهلت 6 ماهه به سلامتی امروز تمام شد
در فکر تصمیم کبری هستم
***
هیچ باوری نداشتن، منتظر چیزی نبودن، امید داشتن به آنکه روزی اتفاق بیفتد-غیرمنتظره- کریستین بوبن
منتظر چیزهایی هستم، فعلا باوری ندارم، امیدوارم

۱۳۸۶ مهر ۲۰, جمعه

ما و آنها


لذت سفر در دیدن تازه هاست، جاها و آدمها؛ تجربه ملاقات با آدمهایی که دنیای دیگری دارند، و جور دیگری زندگی میکنند، مثل ما نمی اندیشند و از منطق دیگری برخوردارند. در سفر اخیر آدمهایی را تجربه کردیم! متفاوت با ما؛ مردی که با الاغش کوله های ما را برد و در انتها پولی قبول نمیکرد، برای ما قابل درک نبود انجام کاری بدون مزد! و دیگر اینکه صاحب آژانس تاکسی ای که ما نه حاضر بودیم وسائل مان را در آنجا بگذاریم و اینکه پیشنهاد شب ماندن در مغازه اش را خطرناک می دانستیم! اما او شب ما را، پنج تا پسر را به خانه پدریش برد، که در آنجا پدر و دو خواهرش بودند. "آنها" در تصور ما دیگرانی بودند غربیه که احتمال خطر و آسیب رساندن داشتند و "ما" در تصور آنها مهمانهایی بودیم که به منطقه شان سفر کرده اند. ما ترسیدن و احتیاط را با توجه به ذهنیتمان دنبال میکردیم و آنها میزبانی و راهی برای کمک و همراهی به ما را دنبال میکردند. ما برای آنها عجیب بودیم و آنها برای ما

۱۳۸۶ مهر ۱۸, چهارشنبه

Cultural tourism

دو سه روزه سفری داشتیم به تالش و جنگل هایش، مواجه با مردم و کمک هایشان ، تفاوت ها
در تفکرمان و ...- متن زیر را در پستی در یک وبلاگ دیدم در این مورد
معمولاً لذتبخش ترین لحظات زندگیمان زمانی ست که آنقدر شادمانه مشغول و مجذوب محیط اطرافمان هستیم که به دور از سرزنش کارهای گذشته و ترس از آینده هستیم*. یادم هست که حتی پنج سال پیش مهارت "در حال" بودن را به این خوبی نمی دانستم. یکی دیگر از اصول آن را از استاد راهنمایم (Woody) یاد گرفتم و دیگری را از هم خانه ای فرانسوی ام (Stephanie)
Stephanie پنج زبان مختلف را می داند. از آنجا که من به مهارتهای کسب یک ثروت - که همان انگیزه است - بیشتر توجه دارم تا خود ثروت (زبان)، از او پرسیدم که چرا 5 زبان را یاد گرفته است. پاسخ او این بود که اگر بخواهی یک فرهنگ دیگر را یاد بگیری نیاز داری که اول زبان آن فرهنگ را یاد بگیری. اول باید بین آنچه که می دانی و آنچه که می خواهی بدانی یک ارتباط موثر و قوی ایجاد کنی.
پیشتر از آن یکبار با Woody در مورد فرهنگهای مختلف دنیا صحبت می کردم. Woody در جاهای مختلف دنیا بعنوان Post-doc یا محقق برای مدتی کوتاه یا بلند زندگی کرده است. یکبار هم در دهه 60 میلادی به ایران رفته بود و از تمام اتفاقات ایران که تا کنون رخ داده بخوبی اطلاع دارد. گرانترین قسمت مسافرتهایش پول بلیط هواپیمایش است. به ندرت در هتل ها اقامت کرده است اما بخوبی اسم غذاهای مختلف خیلی کشورها و نحوه تهیه آنها را می داند! حین گفتگویمان به من گفت که وقتی به کشور دیگری برود دوست دارد که خیلی زود با فرهنگ آن کشور ارتباط بسیار نزدیک ایجاد کند. برای این کار مثل همان مردم زندگی می کند! بجای اینکه با همان نگاه اول به مردم یا رفتارشان برچسب خوب یا بد بزند، روش زندگی و فرهنگ آنها را تقلید یا تجربه می کند و بعد منافع و مضرات آن را برای خودش تعریف می کند. برایش فرق نمی کند که آن مردم در ظاهر در چه سطحی زندگی می کنند: شهر یا روستا، خانه مرفه یا کلبه خرابه. فقط سعی می کند که مثل آنها زندگی کند و تلاش می کند فرهنگ آنها را در قالب دانشی که دارد تعریف کند تا بفهمد که آنها چرا این گونه زندگی می کنند. یکی از سرگرمی های او اینگونه زندگی کردن است. چیزی که به آن "توریست فرهنگی" می گویند.
تور فرهنگی وسیله خوبی برای افراد پویایی ست که می خواهند در یک مسافرت "در حال" زندگی کنند و از مسافرتشان لذت ببرند. آموختن همراه با انگیزه و شوق٬ خودبخود به "در حال" بودن کمک می کند.

*ترس بخاطر نادانی است.

۱۳۸۶ مهر ۱۷, سه‌شنبه

وطن - بخش دوم

متن دیگری از نوشته شده­ها در مورد وطن خواندم که بعضی قسمت­هایش را اینجا آورده­ام

3- وطن برای من تعریف کننده هویت است. من در اینجا "من" هستم. با تمام خاطراتم و احساساتم. در اینجاست که می دانم نگاه آدمها چه معنی ای دارد. در اینجاست که شوخی هایشان را می فهمم و فحش هایشان را می دانم. در اینجاست که میوه فروشی آقاسید حال مادربزرگم را می پرسد و برایش هندوانه خوب سوا می کند. اینجاست که تفاوت خیابانهایش را می فهمم. در اینجاست که من عاشق شده ام. به این زبان شعر خوانده ام. به این زبان لالایی شنیده ام. در این شهر است که از تمام گلفروشی هایی که سر راهم بوده است برای معشوقم گل خریده ام.
9- در هر کجای دیگر دنیا، "من" موجود گمشده ایست به دنبال هویتی تازه، که یافت نمی شود.
10- خاک ایران سرچشمه هنر نیست. ( آنهایی که اصفهان را نصف جهان می دانند، فلورانس و رم و پاریس را ندیده اند). مرزهایش هم پر از گوهر نیست. سنگ کوهش هم در و گوهر نیست. (لااقل بیشتر از آفریقای جنوبی نیست.) اما وقتی "ای ایران" می خوانند مو بر تن آدم سیخ می شود.
God save the queen هیچ حسی برای من ندارد.
11- قبول دارم هر حرفی را که درباره از میان رفتن مرزها، درباره بی معنی بودن مرزها بگویید. درباره انسانیت که از خطوط فرضی روی زمین مهمتر است، درباره برادری نوع بشر و خدمت به بشریت در هر کجا که هست. اما سالها پیش، عهد کودکانه ای بسته ام که به این کشور خدمت کنم. و هنوز بر این عهد هستم. هنوز هم گاهی یاد آن نوشته مسعود بهنود می افتم که "ما می مانیم. اینجا خانه ماست، به دعوت کسی نیامده ایم که به عتابش برویم".
17- خانه ما بهترین جای دنیا نیست. زیباترینش هم نیست. اما اگر اینی هست که هست، تقصیر ما هم هست. بهتر شدنش بر عهده خود ماست. دست غیب این مملکت را نمی سازد. دست غیب آنرا نمی کارد. دست غیب آنرا نمی پیراید و نمی آراید.
18- شمع هر چقدر هم که کوچک باشد، گوشه ای از شب را روشن می کند.

***

ده دوازده روزی است که کامپیوتر روشن نمی شد و من هم حوصله نداشتم، حالا هم درست نشده فقط روشنش کردم یه جوری :)



۱۳۸۶ مهر ۱۶, دوشنبه

به بهانه دانشگاه تهران

دانشگاه تهران در حال استقبال از رییس جمهور است!
بابت سه دانشجوی شکنجه شده در بند

بابت مهرورزی نسبت به بچه های تحکیم وحدت و سازمان ادوار
بابت 300 دانشجوی ستاره دار که نشان لیاقت ملی دریافت کرده اند

بابت تجلیل از اساتید دگر اندیش

بابت کمیته هایی که علاقه مند به حفظ انضباط در دانشگاهها هستند

و بابت .........

به راستی واقعا آیا اداره یک کشور اینقدر دشوار است؟

آیا راهی وجود ندارد تا بازی جوری باشد که همه بتوانند همبازی باشند؟

آیا می دانید کل درآمد نفت کشور ما که در واقع کل درآمد سالانه ماست به اندازه درآمد شرکت مایکروسافت با 79000 نفر پرسنل است؟ با این وضع آیا کشور ما در مقایسه با جهان بیرون مثل یه ده کوره نیست؟ آیا نمی توان به رشد کردن فکر کرد؟

آیا نمی توانیم دست در دست هم بدهیم و به توسعه ایران فکر کنیم؟

آیا بستن تمام دهان ها، قطع کردن همه رابطه ها، شکستن همه حرمتها، خراب کردن همه نهادهای مدنی، ترساندن همه آدمها و تراشیدن این همه دشمن واقعا برای اداره کردن یک حکومت باثبات لازم است؟ آیا گسستن از مردم به ثبات حاکمیت لطمه نمی زند؟

چرا؟

چه لزومی دارد؟

چه چیز به دست می آید و چه چیز از دست می رود؟

آیا کره شمالی تغییر می کند؟

چند روز پیش تو ترمینال اتفاقی یک چیز جالب دیدم. اخبار تلوزیون ملاقات بی سابقه و تاریخی رهبران دو کره را نشان داد. اونم تو کره شمالی یعنی تنگ ترین قفس دنیا. رهبران مستبد و فاسد کره شمالی که طی چند دهه گذشته سیاست انزوای جهانی رو پیش گرفته بودن و تنها با چین و روسیه ارتباط داشتن مثل اینکه از وقتی تونستن به بمب اتم دست پیدا کنن دارن یه تغییراتی در رفتارشون ایجاد می کنند. این کشور فقیر و بسیار دردسر ساز شرق آسیا تو این چند سال آخر خیلی زیر فشار اقتصادی بود اما حکومت تمام امکانات کشور رو برای ساخت بمب اتم بسیج کرد و پارسال بالاخره به خواستش رسید. از اون موقع یه نرمشهایی در رفتار هیات حاکمه کره شمالی دیده شد. اول نمی شد این قضیه رو جدی گرفت و همه فکر می کردن اینا دوباره می خوان یه قر جلوی دنیا بدن که برای چند روزی فشارها کم بشه و دوباره کارشونو ادامه بدن. اما اون طور که معلوم شد ظاهرا قضیه جدی بود. کره شمالی واقعا نیروگاه اتمیشو تعطیل کرد ! حالا بعد از این قضیه اون شب تو ترمینال دیدم که این کیم جونگ ایلِ در به در انگار که یه شب خواب ناجوری دیده باشه (از اون خوابایی که ناصرخسرو رو زیر و رو کرد.) اصلا رفتارش زیر و رو شده بود. این آدم که همیشه توسط رسانه های کره در حالت برج زهر مار به تصویر کشیده شده بود – مثلا سان دیدن از ارتش، یا بازدید از یه مدرسه در حالی که بچه ها دست و پاشو می بوسن و دارن مجیزشو می خونن – این بار در حالتهای غیر رسمی نشون داده می شد. مثلا وایساده بود تو میدون منتظر مهمونش و هی وول می خورد و به ساعتش نگاه می کرد یا از پشت نشون داده می شد. بعدم که رییس جمهور کره جنوبی رسید، برخلاف همیشه که تو صورت شمالیا اخم و بی اعتمادی شدیدی دیده می شد و انگار با نگاهشون می خواستن بگن ما خیلی لطف کردیم بهتون اجازه دادیم بیاین زیارتمون، این بار آقا همچین ماچ و بوسه گرمی با جنوبیه کرد که یعنی خیلی لطف کردین تشیف آوردین محل ما گذاشتین مارو قابل دونستین. ایشالا دفعه دیگه با خانوم بچه ها و از این حرفا.

نمی دونم آیا واقعا تو کره شمالی خبری هست؟ آیا رهبرانشون واقعا سر عقل اومدن و می خوان اصلاحات رو شروع کنن؟ یا فقط حرفه ای تر شدن و می خوان یه کم امروزی تر باشن؟ من به شق اول خوشبینم البته این تغییر بسیار طولانی خواهد بود اما اگه این مساله حل بشه بار بزرگی از دوش جهان برداشته می شه و حلقه بزرگی از زنجیر استبداد در جهان مفقود میشه. اگه چین و روسیه بزارن.

۱۳۸۶ مهر ۹, دوشنبه

تقویم قمری

سیستم تقویم قمری، در مقایسه با سیستم شمسی عقب مانده تر است. سال آن ده روز کوتاهتر است و در طول زمان از تقویم شمسی و میلادی جلو می زند. بخشی از تاریخ کشور ما از زمان حمله اعراب تا دوره قاجار بر اساس سیستم قمری تاریخ نگاری شده و در حال حاضر 42 سال از تقویم شمسی جلوتر است.

یادم می آید که اختلاط این دو نوع سیستم در کتابهای تاریخ ما در دوره راهنمایی و دبیرستان، همیشه پیوستگی تاریخ را در ذهنم بر هم می زد. مثلا طبق تاریخ قمری سال انقلاب مشروطه سال 1324 بود. ولی چند صفحه بعد میدیدی که رضا شاه سال 1320 از ایران تبعید شد!

به همین خاطر به همه دوستانی که دستی بر قلم دارند و احیاناً می خواهند به تاریخ استناد کنند، پیشنهاد می کنم از این به بعد همه جا از تاریخ شمسی استفاده کنند که پیوستگی تاریخی ذهنمان به هم نخورد. چون ما همینجوری ملتی هستیم که حافظه تاریخیمان نیمه تعطیل است. این کار را اینجوری انجام دهید:

سال شمسی = سال قمری * 0.97023 (اگر اعشار آن در حد هزارم بود به پایین و در غیر اینصورت باید به بالا گرد شود.)

در مورد تاریخهای میلادی هم اگر آنها را به شمسی تبدیل کنید، چون حوادث کشور خودمان را با تاریخ شمسی در یاد داریم، خواننده می تواند وضع مملکت خود را با دنیا مقایسه کند و مثلا یادش بیاید که وقتی در 1786 دموکراسی در آمریکا بر قرار شد، اینجا سال 1165 بود که آقا محمد خان قاجار داشت در ایران زور می زد تا مملکت تکه پاره و قبیله ای را یک جوری به هم بچسباند و متحد کند.

این کار را هم اینجوری بکنید:

سال شمسی = سال میلادی – 622 (ماههای ژانویه، فوریه و مارس)

سال شمسی = سال میلادی – 621 (بقیه ماههای سال)

ضمناً یک ایده فعلاً در حد dreaming هم دارم!

چه خوب می شد اعیاد مذهبی اسلامیمان را هم به تاریخ شمسی برگزار می کردیم. یعنی یه نفر میشِست حساب می کرد که مثلا تولد حضرت علی(ع) یا عید فطر به تاریخ شمسی در چه روزی اتفاق افتاده و از این به بعد ما همان روز را جشن می گرفتیم. ماه رمضان هم همینطور. به هر حال منافاتی بین مسلمان بودن و استفاده از تاریخ شمسی وجود ندارد. حالا این فقط یک ایده بود.